جلسه ی محاکمه عشق بود...
و عقل که قاضی این جلسه بود عشق را محکوم به
دورترین نقطه ی مغز یعنی فراموشی کرد.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی اعضا
مخالف او بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را
داشتی؟
-آهای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش
بودی؟
و شما پاها آماده ی رفتن به سویش؟
حال چرا این چنین با او مخالفید؟
همه ی اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض
جلسه را ترک کردند.
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
دیدی ای قلب همه از عشق بی زارند ولی من متحیرم
با وجودی که عشق از همه بیشتر تورا آزرده چرا هنوز
از او حمایت میکنی؟
قلب نالید و گفت:من بدون عشق نخواهم بود و تنها
تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه ی قبل را
تکرار میکنم و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی
باشم.
پس من همیشه از عشق حمایت میکنم
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : چهار شنبه 2 فروردين 1391 | 17:29 | نویسنده : reza |